لرزشی دارد دلم انگار دلتنگت شدم
خوب می دانی که من با عشوه ای خامت شدم
کاش می شد با غزل یک جرعه مهمانم کنی
نیست انگار دلت با من، که درمانم کنی
من که از چشمان مست تو غزل خوان گشته ام
هر دری را غیر تو بر روی این دل بسته ام
منتظر ماندم که شاید یک نظر بر من کنی
ترسم اندوه مرا از کاه چون خرمن کنی
خمره ای دارد دلم، از آب انگور تو پُر
خمره را بگشودم و اشعار من شد همچو دُر
شد شکر ریز از لبت لبهای گرم مست من
مثنوی سرریز شد با یک قلم در دست من